بسلامتیه سلامتیت
نمی دونم از چی برات بگم نریمان..... همه کارات برام تو ذهنم حک شده.... راه رفتنت.. شادی کردنت وقتی یک کار جدید انجام می دی ... غذا نخوردنت و لجبازی کردنت.... گاز گرفتن هات که هم دلم برات ضعف می ره هم دردم می گیره.... مهربونی های شدیدت که واقعا نمی دونم در برابرش چیکار کنم.... تو همون پسری هستی که تو ذهنم نقش بسته بود یه پسر پسر ..... پسر واقعی مَررررررررررررررد یه خطر خیلی بزرگ از سرت گذشت که هروقت تصویرش جلوی چشمام میاد اشک تو چشمام جمع می شه....نفسم بند میاد که اگه یک ثانیه دیرتر رسیده بودم چی می شد.. چه صحنه ای رو باید می دیدم... تو ...وای خدای من صدای تلفن اومد.... دایی رضا بود با مامانجی کار داشت و گفت هرچی زنگ می ز...
نویسنده :
مامان مریم
0:55