نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

بسلامتیه سلامتیت

نمی دونم از چی برات بگم نریمان..... همه کارات برام تو ذهنم حک شده.... راه رفتنت.. شادی کردنت وقتی یک کار جدید انجام می دی ... غذا نخوردنت و لجبازی کردنت.... گاز گرفتن هات که هم دلم برات ضعف می ره هم دردم می گیره.... مهربونی های شدیدت که واقعا نمی دونم در برابرش چیکار کنم.... تو همون پسری هستی که تو ذهنم نقش بسته بود یه پسر پسر ..... پسر واقعی مَررررررررررررررد   یه خطر خیلی بزرگ از سرت گذشت که هروقت تصویرش جلوی چشمام میاد اشک تو چشمام جمع می شه....نفسم بند میاد که اگه یک ثانیه دیرتر رسیده بودم چی می شد.. چه صحنه ای رو باید می دیدم... تو ...وای خدای من   صدای تلفن اومد.... دایی رضا بود با مامانجی کار داشت و گفت هرچی زنگ می ز...
14 آبان 1391

یه روز بارونی

شنبه هفته پیش تو کلاست شعر چک چک بارون رو یاد گرفتیم و باهم تمرین می کردیم..... به عنوان لالایی برات می خوندم تا تو ذهنت حک بشه.....   دو سه روز بعدش عصر لباسهاتو پوشوندم و تو هم خوشحال که می ریم دَدَ ..... می خواستم برم ماهی بخرم و بعدش یکم بچرخیم و اگه شد یه جوراب قهوه ای سایز پاهای کوچولوت واسه کفش قهوه ایی که داری بخرم....   سوار کالسکه شدیم و خوشحال و خندان راه افتادیم ....اول رفتیم سراغ آقای ماهی فروش ...یک ماهی خریدیم و گفتم برام تمیزش کنن تو این فاصله یهو هوا ابری شد تاریک شد رعد و برق و یک بارون شدددددددیدددددددی گرفت که همه تو خیابون این و اون ور می دویدند دنبال یه سرپناه بودند که خیس نشن   ای بابا حالا چ...
10 آبان 1391

اولین قدمهای تو

چهارم مهر روزی بود که بالاخره ترس از راه رفتن رو گذاشتی کنار و شروع کردی به راه رفتن و دل مامان رو شاد کردی... قربونت برم پسر کوچولوی من فدای اون پاهای ضعیفت برم که لرزون لرزون قدم می گذاشتی و به سمتم اومدی.... تا بهم رسیدی از خوشحالی جیغ زدی و پریدی بغلم....   مرد شدی دیگه اقای من.... نریمان گلم امیدوارم همیشه قدمهات استوار باشه   ...
6 مهر 1391

پسرم یکساله شدی

انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی... چه حس قشنگی بود وقتی برای اولین بار در اغوشت گرفتم چه حس نابی بود وقتی اولین بار بهت شیر دادم و تو انگار مدتها بودکه با مکیدن و شیر خوردن اشنا بودی.... با تمام وجود تلاش می کرد ولی چونه ظعیفت می لرزید... مرد کوچکم از همون ابتدا من رو دیوونه خودت کردی. مجنونت شدم.. برات بی تابی می کنم به خصوص این مدت اخیر که نمی دونم چه اتفاقی برات افتاده که ایتقدر بیتابی.... بمیرم برات نه غذا می خوری نه اب! نه میخوابی.... یه بند گریه می کنی... قربون چشمات برم اشک نبینم تو چشمات حلقه بزنه... من نمی تونم گریه ت رو ببینم پا به پات گریه می کنم.   کودک کوچولوی من پنج شنبه اولین جشن تولدت رو برگزار کردیم.... مامانی...
12 شهريور 1391

عید فطر

عید فطر سال 1390 به بعد برای من یاداور بزرگترین و بهترین اتفاقی هست که تو زندگیم رخ داده..... تو در ساعت 4 و پنجان دقیقه صبح روز عید فطر به دنیا اومدی.... یه پسر مو طلایی یه عزیز دل.. یه لوس خانواده.. قربون اون لبات برم وقتی گریه می کنی شکل مربع می شه.. امروز نمی دونم چرا انقد بیتابی می کردی همش گریه می کردی و بهونه می گرفتی.... الانم بالاخره خوابیدی ... قربون قد کوچولوت بشم.... تولدت مبارک
29 مرداد 1391

الهی به امید تو

مامانی من یه گله ازت دارم پسسسسسسسر بلا از بس غذا نمی خوری و خوابت داغونه رفتیم پیش دکترت ابرومون رفت... نه وزن گرفته بودی و نه قدت رشد خوبی داشته..... خیلی نگرانت شدم وزنت 8430 قد هم 73 خسته نباشی   حالا عزممان را جزم کردیم که شما وزن بگیری. ویتامین داری میخوری با چه مصیبتی ولی به هرحال میخوری.. روز اول هرچی میدادم دستت رو میکردی ته زبونت و بالا میاوردی   کلا چند وقتی هست که داری مامان رو اذیت میکنی عیب نداره میذارم به حساب دندونات که داره درمیاد و تو کوچولوی مامان تحمل درد سخت دندون در آوردن رو نداری       عززززیزم جدیدا یاد گرفتی با سر سلام بدی.... از هرچیزی هم که خوشت بیاد سرت رو تکون میدی... عا...
15 مرداد 1391

بدون عنوان

الان که ابن مطلب رو برات مینوسم ساعت 1 و 45 دقیقه نیمه شبه... عزیز دلم اینروزها برای من مرور خاطرات با تو بودن و در وجودم رشد کردن برابر با بالاترین لذتهاست.. هروقت خسته و بیخواب میشم یاد پارسال این موقع می افتم که تو وروجک کوچولو تو دل مامان بودی و با هر تکونت من رو می لرزوندی و من در برابر قدرت خداوند بزرگ بیشتر سجده می کردم و نفس به نفس خدا رو شکر می کردم   پسر زبلم تو در روز گذشته یعنی 5شنبه اولین ایستادنت رو جشن گرفتی و از خوشحالی برای خودت دست زدی.... کم کم باید روز شماری کنم برای وقتی که دستان کوچکت رو بگیرم و دنیای اطراف رو بهت نشون بدم.. عزیزم یک ماه و یازده روز دیگه سالروز تولدت هست و من عجیب دلتنگ روزهایی هستم که تو د...
30 تير 1391

سفر به شمال

این دومین سفری بود که به همراه شما رفتیم. یکبار تو عید نوروز بود که خییییییلی بهمون خوش گذشت و شما خیلی اقایی کردید و مامان و بابا رو اذیت نکردی اینم از این مسافرت که اونجا از اقایی سنگ تموم گذاشتی اما نمیدونم چرا وقتی اومدیم تهران یکم بهم ریخته بودی..   اولش اینو بگم که از بس شما علاقه شدید به لپ تاپ دارید به هیچ وجه اجازه نمیدهید که مامانی بیاد اینجا و وبلاگ شما رو بروز کنه. انچنان گریه ها می کنی که اگه کسی ندونه فک می کنن کتکت زدند.   بگذریم مامانی شنبه 10 تیر به همراه پسردایی مهربونت ایمان و بابایی جونت و من به سمت شمال حرکت کردیم... از اونجایی که خیلی خوش شانسیم به محض ورودمون تا سه شنبه که خواستیم برگردیم هوا باروونی ...
23 تير 1391

آتلیه رفتن نریمان

دوم تیر 1390 ساعت 12ونیم وقت داشتم که شما رو ببریم و از شما عکس بگیریم.... وای کلی استرس داشتم که نکنه بدقلقی کنی... اخه مشالله امون نمیدی به ادم که لباستو عوض کنه. اونوقت منم 10 دست لباس برده بودم واست که هی لباس عوض کنیم و عکس بگیریم. خلاصه اقای عکاس خدااای خیلی مهربون بود وکلی باتو دوست شده بود. تو هم همکاری می کردی و ژست های جالبی میگرفتی. سر عوض کردن لباس که می شد زار زار گریه می کردی با قندون و قوری که اونجا دکور بود سرگرم می شدی یادت می رفت تا علی اقا همون عکاس مهربونه صدات می کرد می خندیدی و خوشت میومد. خلاصه ساعت 3 که دیگه عکسارو هم انتخاب کردیم خیلی خسته بودی و بغل مامان خوابت برد. الهی من قربون اون قدت بشم من.... اینا یکسری از...
10 تير 1391