نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

نریمان ژست می گیرد

مامانم معلومه که ژن عکاسی و عکس گرفتن و ژست و فیگور تو خونت هست   وقتی بهت می گیم ژست بگیر اینطوری ژست می گیری   این یکی رو وقتی از آرایشگاه اومدیم گرفتیم ژست گرفتی ولی عصبانی بودی حسابی     من با تو چیکار کنم!!!!! فقط می تونم بگم عاشقتم ...
14 اسفند 1391

....

تو داری بزرگ میشی و من هنوز در شوق اولین دیدارت شور و هیجان دارم...... در آغوشم میایی بی منت مرا می بوسی از ته دل نگاهم می کنی ... و منو دیونه تر از قبل می کنی .. چه عشقی بالاتر از این!!!! روزها می گذره و می گذره و شاید دیگر به این راحتی خودت را در آغوشم گم نکنی ..... مرد می شوی و غرور مردانه ات اجازه نمی دهد هر لحظه که اراده کنی مادرت را ببوسی و مادر قربان صدقه ات برود... شاید برایت کسر شان می شود ... مرد شدی و مادرت هنوز در شوق اولین نگاهی که به صورت معصومت انداخت تو را می خواهد .... نگرانم از حسرتهای اینده ام برای عشق ورزیدن به تو ..... ولی می دانم به مانند اسمت مرد بزرگی خواهی شد .... مردی که عشق و سوز و شور مادرش را هرگز و هرگز زیر غرور...
13 اسفند 1391

نریمان مامان نگرانته

مامانی هفته پیش رفتیم پیش دکتر نریمان بماند که چقد منتظر شدیم و تو هم یکم کلافه شده بودی که واقعا حق داشتی 2 ساعت یه جا بودن سخته   وزنت هنوز خیلی کمه 9300!!!!! قدت هم 81 قربونت برم که داری هرروز بزرگ و اقا تر می شی   مامانم می دونم خودتم نمی دونی چرا اینطوریه ... ولی من دیگه خیلی نگران وزنت هستم عزیزم خوب غذا نمی خوری همش ممه مامان !!! تحرکتم که مشاله تو خوابم ورجه ووورجه می کنی . یه وقتا اصلا نمی دونم چی باید برات درست کنم که دوست داشته باشی و با جوون و دل بخوری   دکترت بهت سانستول 5 سی سی و فروگلوبین 5 سی سی در روز داد.. و گفت باید بعد از عید از شیر بگیرمت وااای من چطوری می تونم اینکارو بکنم فکرشم تنم رو می ...
8 اسفند 1391

من وبلاگم رو دوست دارم چون....

از طرف دوست گلم بهاره مامان بردیا نفس به یه بازی وبلاگی دعوت شدم که برای چی وبلاگتو دوست داری     خیلی قبل از اینکه بخوام بفکر این باشم که مامان شم همیشه دوست داشتم اگه بچه دار شدم حتما از تک تک اتفاقاتی که افتاده و خاطره شده از روز بدنیا اومدنش تا تمام کارهایی که یواش یواش یاد گرفته براش می نویسم ..یه یادگاری بمونه براش که بدونه لحظه به لحظه نفس کشیدنش و هر تپش قلبش حتی وقتی بدنیا نیومده برام چقدر پر اهمیته....   این وبلاگ رو دوست دارم برای اینکه از حس مادرانه م از زمانی که تازه فهمیدم باردارم نوشتم تا زمانی که نریمان رو با پوست و گوشت و همه جونم لمس کردم...... و اینکه می تونم خاطراتم رو با مهمونای وبلاگم به اشتراک ...
8 اسفند 1391

نریمان حرف می زند!!!!

مامان جان می شه ازت بپرسم چرا قصد صحبت کردن نداری؟؟!! و فقط اِه اِه می کنی.... هر کی ندونه فکر می کنه من و بابایی اصلا باهات حرف نمی زنیم یه چیزی رو یکبار می گی بعد دیگه محاله که دوباره تکرار کنی....     البته یه سری چیزها رو می گی که گفتم اینجا برات بنویسم بزرگ شدی بخونی بخندی   1- کلا عشق آقایی آقاهه داری هر مردی رو که می بینی می گی 2- جدیدا به نفیسه که عمه ت باشه می گی عممممه با همین شدت تشدید 3- به خاله سیما می گیه داده!!! 4- به مرسده که دختر خالت هست می گی دیدَر (جیگر) اخه مرسده همیشه بهت می گه جیگر خاله تو هم بهش می گی جیگر 5- به عمو نیما و ایما پسرداییت مشترکا می گی با !!! اینو هر چی فک می کنم ربطی پید...
24 بهمن 1391

یه نصیحت کوچولووو

نریمانم یه مطلبی رو تو وبلاگ یکی از دوستانم خوندم دیدم برات یادگاری بزارم تا بخونی نامه ای به تو ای پسرم پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا...
1 بهمن 1391

ممنون به خاطر بودنت

دیروز روزی بود که هیچوقت فراموش نمی کنم.... 26 دی ماه 1389 بهترین مهمترین و قشنگترین روز زندگیمه... روزی که فهمدیم خداوند مهربون من و بابا نویدت رو لایق داشتن تو دونسته   مریض بودم و احساس سرماخوردگی و کمر درد شدید می کردم. از شرکت رفتم بیرون و پیش یه خانوم دکتر مهربونی که خیلی دوستش داشتم رفتم و گفتم احساس می کنم سرما خوردم همه تنم کوفته شده و کمرم درد می کنه..... از اونجایی که دکتر خیلی حاذقی بود بهم گفت ببین این داریی که می خوام بهت بدم خیلی قویه اول باید مطمئن بشم بارداری یا نه!!! منم گفتم خوب نمیدونم! برام ازمایش نوشت..... وااااااااای دل تو دلم نبود  مرخصی گرفتم و سریع اومدم ازمایشگاه نزدیک خونمون....وقتی ازمایش خون دادم ب...
1 بهمن 1391

ریتم زندگی با تو

ببو ببو صدا موتور پلیسی که تازه باتریش عوض شده....هووووو هووووو صدای جارو برقی .... صدای تق تق قابلمه لعابی که تازه مامانم برام خریده بود که داره بشدت به زمین کوبیده می شه و بعدش یه جیغ کودکانه از سر شادی برای کشف جدیدش که می شه قابلمه رو جوری بندازه زمین که چند دور ، دور خودش بچرخه صدای سوت زودپز که توش 100 گرم عدسی و سیب زمینی و پیاز به عصاره ماهیچه داره پخته می شه...بلکه بشه یجورایی به این کودک شاد کالری رسوند...... با جارو برقی دونه های شکر رو از روی زمین جمع می کنم و سریع با ربان دوباره در کابینت رو می بندم....دو ثانیه نشده پاپیونش رو باز می کنه و به دست من می ده..... دوباره می ره سر قابلمه بازیش.... می خوام قابلمه رو از دستش بگیره فر...
29 آذر 1391

نریمان آقااااااااهه

حدود یک ماهی البته یکم بیشتر می شه که برات ننوشتم بس که بلا شدی..... االان که دارم برات این پست رو می نویسم شما بالاخره لالا کردی هفته ای گذشت خیلی روزهای سختی بودند .....الهی مامان برات بمیره که تو این چند روزه کلی لاغر و ضعیف شدی...کاش مامان این مریضی رو نمی گرفت که تو ازش گرفتی.. از روز شنبه خودم حالم خیلی بد شد جوری که نمی تونستم رو پاهام بایستم..... معده درد شدید و ضعف زیاد اسهال (روم به دیوار) و استفراغ و شما هم که مشالله مهلت به من نمی دادی یه دقه دراز بکشم.. یا حتی یه قاشق غذا بخورم.... بابا نویدت تصادف بدی کرد که خیلی اذیت شد و فکرش درگیر این موضوع شد سه روز سرکار نرفت و پیگیره دادگاه و تعمیرگاه و.... کم کم داشتم خوب می شدم که شب چه...
18 آذر 1391