بدون عنوان
الان که ابن مطلب رو برات مینوسم ساعت 1 و 45 دقیقه نیمه شبه...
عزیز دلم اینروزها برای من مرور خاطرات با تو بودن و در وجودم رشد کردن برابر با بالاترین لذتهاست.. هروقت خسته و بیخواب میشم یاد پارسال این موقع می افتم که تو وروجک کوچولو تو دل مامان بودی و با هر تکونت من رو می لرزوندی و من در برابر قدرت خداوند بزرگ بیشتر سجده می کردم و نفس به نفس خدا رو شکر می کردم
پسر زبلم تو در روز گذشته یعنی 5شنبه اولین ایستادنت رو جشن گرفتی و از خوشحالی برای خودت دست زدی.... کم کم باید روز شماری کنم برای وقتی که دستان کوچکت رو بگیرم و دنیای اطراف رو بهت نشون بدم..
عزیزم یک ماه و یازده روز دیگه سالروز تولدت هست و من عجیب دلتنگ روزهایی هستم که تو در وجودم شکل می گرفتی. روزهایی که بهت می گفتم "تو دلی مامان".... حالا تو دلی مامان داره بزرگ و بزرگتر می شه....
عزیزم..الان تو تختت خوابیدی و قطعا خواب شیطونی هات رو میبینی که هی از خواب بیدار می شی و حفاظ تختت رو می گیری و می ایستی....
جوووووووون دلمی تو نفس منی پسرکم...
مدتی هست که حتی با کج خلقی هات هم لذت می برم.. بغل می کنم دماغم رو می برم زیرگردنت و یککککککککک نفس عمیق می کشم و خستگی هام در می ره...
عاشقتم وقتی هرجا که باشی بهت میگم : نریمان بیا شیر بخور.... راهتو بسمت من کج می کنی قیافت رو ملتمسانه تغییر می دییی صدای اهه اهه مخصوص شیرت رو در میارییی و از پاهام بالا میری و یغه مامان رو میگیری که یعنی: یااااااالا شیر بده....
زیبای من از خدا تشکر می کنم که تو رو به من داد.... همیشه سلامت باشی نفسم پاره تنم همه وجودم... شبت به خیر مامانی