نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

یه نصیحت کوچولووو

نریمانم یه مطلبی رو تو وبلاگ یکی از دوستانم خوندم دیدم برات یادگاری بزارم تا بخونی نامه ای به تو ای پسرم پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی پســـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا...
1 بهمن 1391

ممنون به خاطر بودنت

دیروز روزی بود که هیچوقت فراموش نمی کنم.... 26 دی ماه 1389 بهترین مهمترین و قشنگترین روز زندگیمه... روزی که فهمدیم خداوند مهربون من و بابا نویدت رو لایق داشتن تو دونسته   مریض بودم و احساس سرماخوردگی و کمر درد شدید می کردم. از شرکت رفتم بیرون و پیش یه خانوم دکتر مهربونی که خیلی دوستش داشتم رفتم و گفتم احساس می کنم سرما خوردم همه تنم کوفته شده و کمرم درد می کنه..... از اونجایی که دکتر خیلی حاذقی بود بهم گفت ببین این داریی که می خوام بهت بدم خیلی قویه اول باید مطمئن بشم بارداری یا نه!!! منم گفتم خوب نمیدونم! برام ازمایش نوشت..... وااااااااای دل تو دلم نبود  مرخصی گرفتم و سریع اومدم ازمایشگاه نزدیک خونمون....وقتی ازمایش خون دادم ب...
1 بهمن 1391

ریتم زندگی با تو

ببو ببو صدا موتور پلیسی که تازه باتریش عوض شده....هووووو هووووو صدای جارو برقی .... صدای تق تق قابلمه لعابی که تازه مامانم برام خریده بود که داره بشدت به زمین کوبیده می شه و بعدش یه جیغ کودکانه از سر شادی برای کشف جدیدش که می شه قابلمه رو جوری بندازه زمین که چند دور ، دور خودش بچرخه صدای سوت زودپز که توش 100 گرم عدسی و سیب زمینی و پیاز به عصاره ماهیچه داره پخته می شه...بلکه بشه یجورایی به این کودک شاد کالری رسوند...... با جارو برقی دونه های شکر رو از روی زمین جمع می کنم و سریع با ربان دوباره در کابینت رو می بندم....دو ثانیه نشده پاپیونش رو باز می کنه و به دست من می ده..... دوباره می ره سر قابلمه بازیش.... می خوام قابلمه رو از دستش بگیره فر...
29 آذر 1391

نریمان آقااااااااهه

حدود یک ماهی البته یکم بیشتر می شه که برات ننوشتم بس که بلا شدی..... االان که دارم برات این پست رو می نویسم شما بالاخره لالا کردی هفته ای گذشت خیلی روزهای سختی بودند .....الهی مامان برات بمیره که تو این چند روزه کلی لاغر و ضعیف شدی...کاش مامان این مریضی رو نمی گرفت که تو ازش گرفتی.. از روز شنبه خودم حالم خیلی بد شد جوری که نمی تونستم رو پاهام بایستم..... معده درد شدید و ضعف زیاد اسهال (روم به دیوار) و استفراغ و شما هم که مشالله مهلت به من نمی دادی یه دقه دراز بکشم.. یا حتی یه قاشق غذا بخورم.... بابا نویدت تصادف بدی کرد که خیلی اذیت شد و فکرش درگیر این موضوع شد سه روز سرکار نرفت و پیگیره دادگاه و تعمیرگاه و.... کم کم داشتم خوب می شدم که شب چه...
18 آذر 1391

بسلامتیه سلامتیت

نمی دونم از چی برات بگم نریمان..... همه کارات برام تو ذهنم حک شده.... راه رفتنت.. شادی کردنت وقتی یک کار جدید انجام می دی ... غذا نخوردنت و لجبازی کردنت.... گاز گرفتن هات که هم دلم برات ضعف می ره هم دردم می گیره.... مهربونی های شدیدت که واقعا نمی دونم در برابرش چیکار کنم.... تو همون پسری هستی که تو ذهنم نقش بسته بود یه پسر پسر ..... پسر واقعی مَررررررررررررررد   یه خطر خیلی بزرگ از سرت گذشت که هروقت تصویرش جلوی چشمام میاد اشک تو چشمام جمع می شه....نفسم بند میاد که اگه یک ثانیه دیرتر رسیده بودم چی می شد.. چه صحنه ای رو باید می دیدم... تو ...وای خدای من   صدای تلفن اومد.... دایی رضا بود با مامانجی کار داشت و گفت هرچی زنگ می ز...
14 آبان 1391

یه روز بارونی

شنبه هفته پیش تو کلاست شعر چک چک بارون رو یاد گرفتیم و باهم تمرین می کردیم..... به عنوان لالایی برات می خوندم تا تو ذهنت حک بشه.....   دو سه روز بعدش عصر لباسهاتو پوشوندم و تو هم خوشحال که می ریم دَدَ ..... می خواستم برم ماهی بخرم و بعدش یکم بچرخیم و اگه شد یه جوراب قهوه ای سایز پاهای کوچولوت واسه کفش قهوه ایی که داری بخرم....   سوار کالسکه شدیم و خوشحال و خندان راه افتادیم ....اول رفتیم سراغ آقای ماهی فروش ...یک ماهی خریدیم و گفتم برام تمیزش کنن تو این فاصله یهو هوا ابری شد تاریک شد رعد و برق و یک بارون شدددددددیدددددددی گرفت که همه تو خیابون این و اون ور می دویدند دنبال یه سرپناه بودند که خیس نشن   ای بابا حالا چ...
10 آبان 1391

اولین قدمهای تو

چهارم مهر روزی بود که بالاخره ترس از راه رفتن رو گذاشتی کنار و شروع کردی به راه رفتن و دل مامان رو شاد کردی... قربونت برم پسر کوچولوی من فدای اون پاهای ضعیفت برم که لرزون لرزون قدم می گذاشتی و به سمتم اومدی.... تا بهم رسیدی از خوشحالی جیغ زدی و پریدی بغلم....   مرد شدی دیگه اقای من.... نریمان گلم امیدوارم همیشه قدمهات استوار باشه   ...
6 مهر 1391