نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

ممنون به خاطر بودنت

1391/11/1 1:27
نویسنده : مامان مریم
771 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز روزی بود که هیچوقت فراموش نمی کنم.... 26 دی ماه 1389 بهترین مهمترین و قشنگترین روز زندگیمه... روزی که فهمدیم خداوند مهربون من و بابا نویدت رو لایق داشتن تو دونسته

 

مریض بودم و احساس سرماخوردگی و کمر درد شدید می کردم. از شرکت رفتم بیرون و پیش یه خانوم دکتر مهربونی که خیلی دوستش داشتم رفتم و گفتم احساس می کنم سرما خوردم همه تنم کوفته شده و کمرم درد می کنه..... از اونجایی که دکتر خیلی حاذقی بود بهم گفت ببین این داریی که می خوام بهت بدم خیلی قویه اول باید مطمئن بشم بارداری یا نه!!! منم گفتم خوب نمیدونم! برام ازمایش نوشت..... وااااااااای دل تو دلم نبود  مرخصی گرفتم و سریع اومدم ازمایشگاه نزدیک خونمون....وقتی ازمایش خون دادم بهم گفتند عصر اماده می شه

تا عصر نمی دونستم باید چیکار کنم همینطوری تو فکر بودم به بابایی زنگ زدم گفتم جریان رو و گفتم تروخدا برو جواب ازمایش رو بگیر من حالم خوب نیست....

 

عصر شد ..... واای چقدر زمان دیر می گذشت... بابایی رفته بود دم مغازه دوستش هی زنگ می زدم می گفتم برووو دیگه الان می بندنا!!!

 

خلاصه نیم ساعت گذشت هنوز خبری نشد.. بابایی تلفن رو جواب نمی داد.... از بس استرس داشتم زنگ زدم به ازمایشگاه .... خودم رو معرفی کردند

خانومی با روی خوش جوابم رو داد و گفت الان همسرتون اینجا هستند

گفتم جواب حاضره؟

 گفتم بله مامان خانوم... مبارک باشه شما باردارید

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه حسی بود خدایا هروقت یادش میافتم گریه م می گیره... گفتم می تونم با همسرم صحبت کنم ؟؟؟

 

گفت بله چند لحظه لطفا!!

 

نوییییییییییید !!!!!!!!!!!!! من باردارم؟؟؟؟؟ یعنی من مامان شدم

 

نوید متعجب میگفت اره اره قطع کنه الان میام

 

 

جریان خونم رو در بدنم حس می کردم تو در بطن من حضور داشتی من افتخار مادر شدن رو اونهم مادر تو بودن رو دارم.... این یعنی بهترین هدیه از طرف خداوند مهربون

 

اشک ریـــــــختم سجده کردم از شادی بیش از حد قلبم تند تند می زد

 

خلاصه مامانی عزیز دلم بدون خیلی برام مهمی

دیشب بابا نویدت یه چیزی بهم گفت که خستگی از تنم بیرون رفت. گفت اگه می دونستم نریمان اینقدر شیرین و دوست داشتنیه کاش زودتر بچه دار می شدیم.. ممنون که بدنیاش اوردی.. ممنون که ازش مراقبت کردی...

 

دلم لرزید تو عزیزترینمی من باید از خدا ممنون باشم بخاطر وجودت که به همه انرژی می دی

وقتی اواز می خونی برای خودت نمی دونی تو دلم چه حالی می. جون تازه می گیرم. وقتی از خواب بیدار می شی و بغلت می کنم ضربان قلبم به تندی وقتی می شه که اولین بار تو اتاق عمل دیدمت. وقتی برای ممه خوردن آواز می خونی و من رو از بوسه های محبت و مهربونیت غرق می کنی خجالت می کشم

 

از خدا می خوام بهم کمک کنه که به بهترین وجه ازت نگهداری کنم و پسر خوب و باتربیتی داشته باشم

 

قربون خنده های قشنگ برم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

وفا
27 دی 91 19:37
من فدای اون خنده هات و چشمهای پر از شیطنتت

مریم عجب قلم قوی و زیبایی داری کلی تحت تاثیر قرار گرفتم



مرسی عزیزم لطف داری وفا جان
Sepi mami parmin
14 اسفند 91 1:59
قربون قيافت برم من
سجاد
12 فروردین 92 13:34
با یه خاطره ی تفریحی از سجادکوچولو آپممممم