نریمان آقااااااااهه
حدود یک ماهی البته یکم بیشتر می شه که برات ننوشتم بس که بلا شدی..... االان که دارم برات این پست رو می نویسم شما بالاخره لالا کردی هفته ای گذشت خیلی روزهای سختی بودند .....الهی مامان برات بمیره که تو این چند روزه کلی لاغر و ضعیف شدی...کاش مامان این مریضی رو نمی گرفت که تو ازش گرفتی.. از روز شنبه خودم حالم خیلی بد شد جوری که نمی تونستم رو پاهام بایستم..... معده درد شدید و ضعف زیاد اسهال (روم به دیوار) و استفراغ و شما هم که مشالله مهلت به من نمی دادی یه دقه دراز بکشم.. یا حتی یه قاشق غذا بخورم.... بابا نویدت تصادف بدی کرد که خیلی اذیت شد و فکرش درگیر این موضوع شد سه روز سرکار نرفت و پیگیره دادگاه و تعمیرگاه و.... کم کم داشتم خوب می شدم که شب چهارشنبه تو توی خواب ناز بودی که یکدفعه به صورت خیلی خیلی بدی حالت بد شد و بی وقفه بالا میاوردی...بمیرم برات تمام تنت می لرزید ...
لباساتو عوض کردیم و تو شروع به گریه و شیون که شیر می خواییی...بهت شیر دادم دوبااااااااااره..... حالت بد شد.... تو کالسکه گذاشتیمت و راه بردیمت تا بالاخره اروم شدی.... تو خواب بودی بمیرم برات سه بار و چهار بار پشت هم حالت بد می شد دیگه چیزی تو معده ت نبود.... بی حال خوابت برد... نمی دونی چه حالی شدم دوباره روزهای مریضیت بعد از عیدت بیادم میومد و حالم بد می شد بستری شدن و سرم و رگ پیدا کردن... و تو که مثل اونروزها قوه و توان نداری.... همینطوری هرروز ضعیف تر ولاغرتر می شی دیگه وای به حال وقتی که مریض شی
خلاصه ساعت سه رفتیم بیمارستان چمران دکتر نریمان یه امپول تجویز کرد که خیلی خوب بود و شکر خدا استفراغت بند اومد اممممممممممما پروسه بیرون روی شدید شروع شد ....
چشمات رو که می بینم دلم اب می شه مامانی فقط دو تا چشم و چتری های طلایی رنگ موهات تو صورتت مونده... جون نداری راه بری .... یه مشکلی که هست بدغذایی وحشتناکته.... یعنی هر قاشق غذا که می خوام دهنت بذارم هزارتا نذرونیاز و صلوات و بسم الله می خونم اخرشم یا نمی خوری یا از دهنت بیرون میاری.
مامانی امیدوارم روزی که این نوشته ها رو میخونی برای خودت مردی شده باشی و به این کارهایی که به سر مامانی اوردی بخندی.
وااااااااااای از شب جمعه وااای از دقایقی که تو دایم گریه کردی و جیغ زدی و شیر خوردی و شیر خوردی و منو لگد زدی..... چقد اهنگ معین پخش شد شاید اروم بشی...... کالسکه گذاشتمت بی فایده بود به ریشه فرش می رسیدیم یکم تکون می خوردی جییییییییییییییییییییغ.... رو پا که هرگز.... شیر می خوردی گازم می گرفتی کنارم می خوابوندمت شیون که به من دست نزن....خلاصه جزو بدترین شبای عمرم بود
از گریه کردنت اشک می ریختم دلم کباب میشد... از خودم بدم میومد که چرا نمی تونم کاری کنم که اروم شی.....ساعت 9 صبح دیگه توان نداشتم . یک هفته تمام بود که شاید 8 ساعت هم نخوابیده بودم
گذاشتمت پیش مامان بزرگ و من و بابا نویدت عییییییین جنازه بیهوش شدیم
حالا همه این کارات بماند از شیرین کاری هات بگم که دلم برات ضعف می ره
ازت می پرسم نریمان چیه؟؟؟؟؟ شما جواب می دید : آقققققققاههه با تشدید زیاد
میگم نوید کیه؟ میگی باباهه
مریم کیه؟ مَمَنه
خاله سیما کجاست؟ بالا رو اشاره می کنی
میگم بابانوید رو دوست داری ؟ با سر اشاره می کنه بله بله
زنبورهای اتاقت رو نشون می دی و هیییی ویز ویز می کنی
اقاهه تو تلویزیون دستش خون اومده بود رفتی نازش کردی ...اخه چراااااااا انقد مهربونی
پارمین رو از تو صفحه لپ تاپ دیدی شروع کردی به ناز کردنش... اااااااای جون پارمین گلم
کلاهتو خودت سرت می کنی .... و خیلی کارای دیگه
اهان از پله ها هم بدون کمک بالا می ری ولی من جرات نمی کنم
خلاصه مامانی که تو هر جور باشی عشق من و بابایی...... تنها دلیل بودنمی
خوب باش و سالم .... یه ذره هم دهن مبارک رو باز کن یه قاشق غذا بخوری بدددددددد نیست دقققققق دادی منو
تا بعد