نریماننریمان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

مرد کوچکم نریمان

بدنيا اومدن نريمان

1390/6/20 10:01
نویسنده : مامان مریم
318 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه ٨ شهریور

صبحش برای اینکه مرخصی زایمانم مشکلی پیدا نکنه رفتم سرکار از اول صبح حالم خیلی میزون نبود. یه دردی تمام وجودم رو می گرفت و نفس رو بند میاورد. تو هم خیلی کم تکون می خوردی و فقط به پهلوهام فشار می آوردی آخه شیطونک مامان همون سرجاش مونده بود و دلش نمی خواست بچرخه.

 

خلاصه با هر بدبختی بود ساعت نه سرکار بودم. اخه ماه رمضون بود و ساعت کاری از ٩ شروع می شد. تقویم رو ورق زدم و هی به دوشنبه ١٤ شهریور که دکتر بهم گفته بود نگاه می کردم روزی که تو باید بدنیا میومدی... پیش خودم گفتم حالا من از ١٢ شهریور مرخصی زایمانم رو بزنم شاید زودتر بدنیا اومدی... با حساب کتابهایی که کردم مرخصی رو از ١٢ شهریور تا ١٢ اسفند زدم.کارم که تموم شد رفتم پیش رئیسم خانم آهویی تا خداحافظی کنم. یه ترسی داشتم. کمرم بدجور درد می کرد. وقتی برگشتم رفتم خونه خاله سیما و ناهار رو به همراه بچه ها خوردم. هرچی ساعت می گذشت حال من بدتر می شد. به سختی خودم رو تا پایین کشوندم و سعی کردم یه کم بخوابمم.. اخه وروجکم تو همش تو پهلوم فشار می اوردی و نمی ذاشتی بخوابم. ساعت ٥ با یه درد خیییییییییییییییییییییییلی وحشتناکی از جا بلند شدم. نمی تونستم تکون بخورم. کل شکمم به سمت پهلوی  راستم جمع شده بود. گفتم شاید اسپاسم شده باشه. یه حوله گرم گذاشتم رو شکمم بعد یک ساعت ول کرد.بابایی اومد خونه فردا عید فطر بود. می خواستیم تو این سه روز تعطیلی اتاقتو مرتب کنیم....

بابایی از خونه مامان سیما عدس پلو و لوبیا پلو آورده بود. حالا بزرگ شدی غذا خور شدی می فهمی که چقدر دست پخت مامان بزرگت خوب بوده.... خلاصه آقا نریمان قبل از اینکه شام بخوریم با بابایی رفتیم بنزین بزنیم و یه دوری زده باشیم. واااااااااای اصلا حالم خوب نبود. زورکی شام خوردم . وضو گرفتم که نمازم رو بخونم که دوباره اون درد بده اومد سراغم. اصلا نمی تونستم تکون بخورم هرچی میگذشت درد بیشتر و بیشتر می شد. ساعت ١٢ و نیم تا یک ونیم درد به نهایتش رسید.

نوید خیلی حول کرده بود. رنگ و روی منم بدجوری پریده بود واسه همینبا هر مصیبتی که بود مانتو و روسریم رو سرم کردم. وسایل بیمارستان رو که از قبل اماده کرده بودم رو نوید به همراه مدارک پزشکی برداشت و نیمه شب راهی بیمارستان شدیم.

به بیمارستان که رسیدیم من رو به سمت بخش اتاق یادم نیست چی بردم اونجا دراز کشیدم از درد به خودم می پیچیدم ٤٥ دقیقه طول کشید تا دکتر شیفت بیمارستان اومد. بعد از معاینه گفت اماده زایمان هستی شکمم رو که دید گفت بچه نچرخیده کیسه آب هم پاره شده. زنگ بزنید به دکتر صابونچی

 

هیییییی واااااااااای یعنی داری به دنیا میاییی چقدر عجله داری جوجو جونم.یه ساک دادن بهم که لباس مخصوص اتاق عمل بود. خداییی برخوردشون خیلی خوب بود... به نوید گفتم : نویییید وقتشه باید برم نریمان داره بدنیا میاد.

تا دکتر بیاد و اتاق عمل اماده بشه یه یک ساعتی طول کشید. موقع رفتن به اتاق عمل گفتم می خوام همسرم رو ببینم. گفتن نه نمی شه گفتم تروخدا. تا نبینمش نمیرم تو اتاق..خلاصه نوید اومد و با تمام وجود بغلش کردم. الهی بمیرم کل بدنش می لرزید. بوسش کردم گفتم : دیگه وقتشه... داری بابا می شی. دعا کن همه چیز خوب پیش بره.

ساعت ٤ صبح روز ٩ شهریور ١٣٩٠ اتاق عمل بیمارستان نجمیه

سرد بود می لرزیدم. نمی دونم لرزیدنم از سرما بود یا از ترس. قرار بود بصورت اپیدورال بدنیا بیایی.. یعنی من حین عمل جراحی بهوش باشم... یکبار آمپول بیحسی رو به نخاعم تزریق کردن فایده نداشت پنج دقیق بعد دوباره یه آمپول دیگه تزریق شد تا بالاخره بیحس شدم. دکتر مهربونت حین عمل دعا می خوند و به من میگفت پشت سرم دعا کن. با اینکه بیحس بودم ولی یه چیزایی رو حس می کردم. دست خانم دکتر رو کاملا حس می کردم... چند دقیقه بعد تورو از تو شکمم دراوردن. قربونت برم من. صدات در نمیومد...

دکتر گفت بجنبید نوزاد خیلی آب خورده نمی تونه نفس بکشه. قلبم ضربانش سه برابر شده بود هم از ذوق هم از اینکه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه.. خانم دکتر گفت: بیا اینم پسر مو طلاییت سالمه سالمه . و خیلی زیبا. وقتی نشونم دادن دیگه اون مریم سابق نبودم انگار یه چیزی تو روح و جونم وارد شد یه گرما و حس خاصی اون حس مادری بود.

من ساعت ٤ و پنجاه دقیقه روز ٩ شهریور مصادف با عید فطر بهترین عیدی رو خدای مهربونم گرفتم.

از اتاق که اومدم بیرون دیدم خاله مهناز-مامان سیما- خاله سیما و علی اقا با نوید دم درن. نوید خیس عرق بود. قربون این بابای گل بشم. وقتی منتقلم کردن به بخش مامان جی و باباجی هم اومدن.

بابا سنگ تموم گذاشت رو اتاق vip رو برام گرفت که راحت باشم. هه سونا و جکوزی هم داشت... که امیرحسن رفت و کلی خندیدیم.... مامانی روز خیلی خوبی بود. تو از همون روز اول بلد بودی چجوری شیر بخوری همچین میک می زدی انگار 10 ساله اینکاره ایی .

اندازه یه لقمه بودی

وزن 2850 گرم. قد 48 دور سر 33

اولش می ترسیدم بغلت کنم نکنه از دستم بیفتی.

فک کنم تنها روزی که تو عمرت خوابیدی همون روز بود شیر می خوردی با بدبختی عین گربه خیس اویزونت می کردن که بادگلو بزنی بعد می خوابیدی...

اینم اولین عکس تو.

نریمان 9 شهریور

 

 

 عین فرشته ها بودی چشمات رو که بازکردی. دیدم چشمات آبیه آبیه. موهات یه ذره بود اما همون یه ذره هم بور بور. لبها قرمز من قربونت برم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)